سلام عزيزم امروز روز سختي واست بود . چون من وبابايي برديمت براي واكسن شش ماهگي .اول كه از خونه رفتيم بيرون از اينكه داري ميري ددر خيلي خوشحال بودي . وقتيم كه روي تخت خوابونديمت و بابايي پاهات نگه داشته بود هنوز لبخند ميزدي ولي تا خانم مهربونه واكسنتو زد شروع كردي به گريه كردن اونم چه گريه اي دل ماماني و بابايي رو كباب كردي. عزيزم مارو به خاطر دردي كه كشيدي و تبي كه الان داري ببخش ميخوام بدوني اين دردا به نفعته و تورو از خداي نكرده مريضيها و درداي بزرگتري در آينده محافظت ميكنه . الان كه اينو برات مينويسم با وجود يكم تب سرحالي و داري با عروسكت بازي ميكني انشاالله همينطور سرحال بموني و تبتم زود زود خوب بشه. راستي دفعه هاي قبلي...